۱۳۹۴ شهریور ۱۴, شنبه

گَردِ ستاره

در لحظه‌ای که یقین می‌کنی آدمی یافته‌ای که آماده‌ای بخشی از روحت را برایش آشکار کنی، چیزی دگرگون می‌شود. چیزی برجسته می‌شود و آن‌ لحظه را یگانه می‌کند. شفافیت ژرفی چندبعدی به اندکی گَردِ ستاره‌ی به دقت جمع‌‌شده می‌ماند؛ انگار نجوا کنی «بالاخره» و چشمانت با نور و بی‌سابقگی پر شود. انگار اهمیت ندهی که در این مسیر قلبت ذوب شود یا فروبریزد، زیرا شجاعت مختصرت ترس مهیبت از بی‌ایمانی را باطل می‌کند. تو برای این لحظات زندگی می‌کنی؛ چون تو، شاید برای ثانیه‌ای یا بیشتر، به شیرینی مجبور می‌شوی خودت را به صمیمیت بی‌قید و شرط تسلیم کنی. یک لحظه‌ی پاداش روانی همه‌ی آدابی که از سر هراس خود را به آن‌ها وا می‌داشتی ویران می‌کند. این همه‌ی چیزی است که نیاز داری.