این داستان زندگی سالها پیشتر در برزیل است، بسیار دور از
شهر، جایی که رسوم کاتولیسیم سختگیرانه هنوز شایعند. خانوادههای اصیل پسرانشان
را به مدارسی شبانهروزی میفرستند که توسط یسوعیهایی اداره میشوند که به عادات
سختگیرانهی قرون وسطی ادامه میدهند. پسرها روی تختهای چوبی میخوابند، با طلوع
آفتاب بیدار میشوند، بدون صبحانه در دعای شکرگزاری حاضر میشوند، هر روز اعتراف
میکنند و دائماً تحت نظارت و جاسوسی هستند. جو سختگیرانه و پرمانعی بود. کشیشها
غذایشان را جدا میخوردند و هالهای از تقدس دورشان ساخته بودند. آنها به شکل
حرکات و سخنانشان در آمده بودند.
میان آنها یسوعی بسیار تیرهپوستی بود که نژادی سرخپوستی
داشت، چهرهی یک ساتیر، گوشهای بزرگ چسبیده به سرش، چشمان نافذ، دهانی با لبهای
آویزان که همیشه آب دهانش از آن جاری بود، موهای ضخیم و بوی یک حیوان. پسران اغلب زیر
ردای بلند قهوهایاش متوجه برآمدگیای میشدند که جوانترها نمیتوانستند توضیحش
دهند و پسران بزرگتر به خاطر آن پشت سرش به او میخندیدند. این برآمدگی به طور
غیرمنتظرهای در هر ساعتی پیدا میشد ـ در حالی که کلاس دون کیشوت یا رابله
میخواند، یا گاهی وقتی او صرفاً پسرها را تماشا میکرد و یک پسر خاص، تنها موبور
کل مدرسه، با چشمان و پوستی دخترانه.
دوست داشت این پسر کنارش باشد و به او کتابهایی از مجموعهی
شخصیاش نشان دهد. این شامل چاپهایی از سفالگری اینکا بود که اغلب مردانی را نشان
میداد که کنار هم ایستاده بودند. پسر سوالاتی میپرسید که کشیش پیر باید از جواب
دادنشان طفره میرفت. دیگر اوقات چاپها کاملاً واضح بودند؛ عضو درازی از وسط مرد
بیرون آمده بود و از پشت به دیگری داخل میشد.
وقت اعتراف همین کشیش از بچهها سوال میپرسید. در اتاق
تاریک اعترافات، هر چه معصومتر به نظر میرسیدند، از فاصلهی کمتری آنها را
بازجویی میکرد. پسران زانو زده نمیتوانستند کشیش را ببینند که داخل اتاقک نشسته
بود. صدای آرامش از پنجرهای مشبک میامد، میپرسید «هیچ وقت خیالات شهوانی داشتی؟
به زنها فکر کردی؟ سعی کردی زنی رو لخت تصور کنی؟ شبها تو تخت چی کار میکنی؟
هیچ وقت خودت رو لمس کردی؟ هیچ وقت خودت رو مالیدی؟ صبحها بعد بیدار شدن چی کار
میکنی؟ شق میکنی؟ هیچ وقت سعی کردی موقع لباس پوشیدن به بقیهی پسرها نگاه کنی؟
یا تو حموم؟»
پسری که هیچ نمیدانست به زودی میفهمید از او چه انتظاری میرود
و با این سوالات شکنجه میشد. پسری که میدانست از اعتراف به جزییات احساسات و
رویاهایش لذت میبرد. پسری هر شب خواب میدید. او نمیدانست یک زن چه شکلی است،
چطور ساخته شده است. اما او عشقبازی سرخپوستها با شترچه را دیده بود که شبیه
گوزنی ظریف است. و او خواب عشقبازی با شترچهها را میدید و هر روز صبح خیس خیس
بیدار میشد. کشیش پیر این اعترافات را تشویق میکرد. با صبر بیپایانی گوش میکرد.
تنبیهات عجیبی میکرد. وقتی کسی نبود به پسری که مرتب خودارضایی میکرد، دستور داد
تا با او وارد کلیسا شود و آلتش را در آب مقدس فرو کند تا این چنین پاک شود. این
مراسم در شب و بسیار مخفیانه انجام میشد.
پسری بسیار وحشی هم بود که شبیه یک شاهزادهی کوچک از شمال
آفریقا بود، سیهچرده، با چهرهای نجیب، با کالسکهی سلطنتی، و تنی زیبا و چنان
نرم که هیچ استخوانی دیده نمیشد، لاغر و صیقلی همچون یک مجسمه. این پسر علیه رسم
پوشیدن لباس خواب شورش کرد. عادت به لخت خوابیدن داشت و لباس خواب خفهاش میکرد،
نفسش را بند میآورد. پس هر شب مثل همهی دیگر پسرها میپوشیدش و بعد پنهانی زیر
رواندازش آن را در میاورد و بالاخره بدون آن خوابش میبرد.
هر شب یسوعی پیر گشت میزد تا ببیند هیچ پسری دیگری را در
تختش ملاقات نکند، یا خودارضایی نکند، یا در تاریکی با همسایهاش حرف نزند. وقتی
به تخت پسر تادیب نشده میرسید، به آرامی و با احتیاط رواندازش را بر میداشت و به
تن لختش نگاه میکرد. اگر پسر بیدار میشد سرزنشش میکرد. «میبینم بازم بدون لباس
خواب خوابیدی» اما اگر پسر بیدار نمیشد به نگاه مرددی طولانی به تن خواب جوان
قناعت میکرد.
یکبار در کلاس آناتومی وقتی روی سکوی اساتید ایستاد و پسر
بور دخترانه نشسته بود و به او خیره شده بود، برجستگی زیر ردای کشیش برای همه واضح
شد.
از پسر بور پرسید «یه مرد تو تنش چندتا استخون داره؟»
پسر بور با افتادگی جواب داد «دویست و هشت تا.»
صدای پسر دیگری از ته کلاس آمد که گفت «اما پدر دوبو دویست و
نه تا داره!»
اندکی بعد این اتفاق بود که پسرها به یک گردش گیاهشناسی
رفتند. ده تایشان راهشان را گم کردند. پسر ظریف بور هم میانشان بود. آنها خودشان
را در جنگل و دور از معلمان و باقی مدرسه یافتند. نشستند تا استراحت کنند و تصمیم
بگیرند چه کنند. شروع کردند به توت خوردن. کسی نمیداند چطور شروع شد، اما بعد
مدتی پسر بور را روی علفها انداختند، لباسهایش را درآورند، روی شکمش خواباندند و
نه پسر دیگر از او بهره بردند، طوری به کار گرفتندش که یک روسپی را به کار میگیرند،
وحشیانه. پسرهای باتجربه برای ارضا شدن در مقعدش فرو کردند، اما کم تجربهترها از
مالیدن لای پاهایش که پوستی به لطیفی یک زن داشت لذت بردند. روی دستهایشان تف میکردند
و روی کیرشان بزاق میمالیدند. پسر بور جیغ میزد و لگد میزد و گریه میکرد، اما
آنها همه گرفته بودندش و از او تا وقتی کاملاً سیر شدند استفاده کردند.
از کتاب دلتای ونوس
از کتاب دلتای ونوس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر