امروز بیست و سومین سالمرگ چارلز بوکاوسکی است. داستان زیر را از کتاب جنوبِ بیشمال او ترجمه کردهام. دربارهاش حرفهای بسیاری هست که باشد برای بعد.
ادنا با کیسهی خواروبارش در خیابان قدم میزد که از کنار
اتومبیلی رد شد. اعلامیهای روی شیشهی کناری ماشین چسبیده بود:
زن مورد نیاز است.
ایستاد. تکه مقوای بزرگی با
چیزی روی پنجره چسبیده بود. بیشترش تایپ شده بود. ادنا نمیتوانست از آنجایی که
در پیادهرو ایستاده بود بخواندش. او تنها میتوانست حروف بزرگ را بخواند:
زن مورد نیاز است.
ماشین نوی گرانقیمتی بود.
ادنا روی چمنها پا گذاشت تا بخش تایپ شده را بخواند:
مرد ۴۹ ساله. طلاق گرفته. مایل
به دیدار با زنی به قصد ازدواج. بین ۳۵ تا ۴۴ ساله. دوستدار تلویزیون و تصاویر
متحرک. غذای خوب. من ارزیابم، با شغل قابل اعتماد. پول در بانک. از زنانی خوشم
میاید که دو پر گوشت داشته باشند.
ادنا ۳۷ ساله بود و دو پر گوشت
داشت. شماره تلفنی آنجا بودو همینطور سه عکس از مرد در جستوجوی زن. با کت شلوار
و کراوات کاملا موقر به نظر میامد. همینطور کودن و اندکی هم خشن. ادنا با خودش
فکر کرد و ساخته از چوب، ساخته از چوب.
ادنا راهش را رفت، اندکی
خندید. همینطور حس پسزدنی هم داشت. وقتی به آپارتمانش رسید او را فراموش کرده
بود. چند ساعت بعد در وان نشسته بود که دوباره به او فکر کرد و این بار با خود
اندیشید که چقدر باید تنها باشد تا چنین کاری کند:
زن مورد نیاز است.
به مرد
فکر کرد که میآید خانه، قبض تلفن و گاز را از صندوق پست بر میدارد، لباسش را در
میآورد، حمام میرود، تلویزیون را روشن میکند. بعد روزنامهی عصر. بعد آشپزخانه
برای پختن. شورت به پا آنجا میایستد، به پایین خیره میشود، به ماهیتابه. غذایش
را بر میدارد و میرود پشت میز، میخوردش. قهوهاش را مینوشد. بعد باز هم
تلویزیون و شاید در تنهایی قبل خواب یک قوطی آبجو. در سراسر آمریکا میلیونها مرد
مانند او بودند.
ادنا از
وان بیرون آمد، خودش را با حوله خشک کرد، لباس پوشید و از آپارتمانش بیرون آمد.
ماشین هنوز آنجا بود. اسم مرد را نوشت، جو لایتهیل، و شماره تلفنش را. بخش تایپ
شده را دوباره خواند. «تصاویر متحرک» چه اصطلاح عجیبی. حالا مردم میگفتند «فیلم».
زن مورد نیاز است. اعلامیه خیلی جسورانه بود. مرد ابتکار به خرج
داده بود.
وقتی
ادنا به خانه رسید، پیش از زنگ زدن به آن شماره سه فنجان قهوه خورد. تلفن چهار بار
زنگ زد. مرد جواب داد «الو؟»
«آقای
لایتهیل؟»
«بله؟»
«من آگهیتون
رو دیدم. آگهیتون رو ماشین.»
«آها،
بله.»
«اسم من
ادناست.»
«چطوری
ادنا؟»
«اومم،
خوبم. خیلی گرمه. این هوا غیرقابل تحمله.»
«بله،
زندگی رو سخت میکنه.»
«خب،
آقای لایتهیل...»
«به من
بگو جو.»
«خب، جو،
هاهاها، حس میکنم یه احمقم. میدونی واسه چی زنگ زدم؟»
«اعلامیهام
رو دیدی؟»
«منظورم
اینه که، هاهاها، مشکلت چیه؟ نمیتونی خودت زن بگیری؟»
«فکر کنم
نه ادنا. بهم بگو کجان؟»
«زنها؟»
«بله.»
«آ، میدونی،
همه جا.»
«کجا؟
بهم بگو. کجا؟»
«خب، میدونی،
کلیسا. تو کلیسا زنها هستن.»
«من از
کلیسا خوشم نمیاد.»
«اوه.»
«گوش کن،
چرا نمیای اینجا، ادنا؟»
«منظورت
اونجاست؟»
«بله،
جای خوبی دارم. میتونیم یه نوشیدنی بخورم و حرف بزنیم. بدون فشار.»
«دیره.»
«اون
قدرم دیر نیست. گوش کن، تو آگهیم رو دیدی. باید علاقمند باشی.»
«خب...»
«تو میترسی،
همین. تو فقط میترسی.»
«من نمیترسم.»
«خب پس
بیا ادنا.»
«خب...»
«بجنب.»
«خب. یه
ربع دیگه میبینمت.»
طبقهی
آخر یک مجتمع آپارتمانی مدرن بود. واحد ۱۷. استخر پایین نور را به بالا منعکس میکرد.
ادنا در زد. در باز شد و آقای لایتهیل آنجا بود. جلوی سرش رو به طاسی بود؛ دماغ
عقابی با موهایی که از سوراخهایش بیرون زده بود؛ یقهی پیرهنش باز بود.
«بیا تو،
ادنا...»
داخل شد
و در پشت سرش بسته شد. پیراهن کشباف آبیاش تنش بود. بیجوراب، صندل به پا و
سیگاری میکشید.
«بشین تا
برات یه نوشیدنی بیارم.»
جای خوبی
بود. همه چیز آبی و سبز و بسیار تمیز بود. شنید که آقای لایتهیل موقع مخلوط
کردن نوشیدنیها زمزمه میکند، هممممممم، همممممممم، هممممممممم... آرام به نظر میرسید
و این به ادنا کمک میکرد.
آقای
لایتهیل ـ جو ـ با نوشیدنیها بیرون آمد. نوشیدنی ادنا را به دستش داد و روی صندلیای
روبهروی او نشست.
گفت
«بله، گرمه، مثل جهنم. گرچه من دستگاه تهویه دارم.»
«متوجه
شدم. خیلی خوبه.»
«نوشیدنیات
رو بخور»
«آه،
بله.»
ادنا
جرعهای خورد. نوشیدنی خوبی بود، کمی قوی اما طعمش خوب بود. جو را تماشا کرد که
وقت نوشیدن سرش را کج کرد. چروکهای عمیقی روی گردنش داشت. و شلوارش زیادی گشاد
بود. به نظر چند سایزی برایش بزرگ بود. شلوار به پاهایش ظاهری خندهدار داده بود.
«پیرهن
قشنگیه ادنا»
«خوشت
میاد ازش؟»
«آره،
تپل هم هستی. بهت میاد، واقعا میاد.»
ادنا
چیزی نگفت. جو هم. آنها فقط نشستند و هم را تماشا کردند و نوشیدنیهاشان را جرعه
جرعه سر کشیدند.
ادنا فکر
کرد او چرا حرف نمیزند؟ حرف زدن با اوست. چیزی خشن در او هست. نوشیدنیاش
را تمام کرد.
جو گفت
«بذار یکی دیگه برات بیارم.»
«نه،
باید برم واقعا.»
گفت «بیخیال،
بذار یکی دیگه برات بیارم. ما یه چیزی میخوایم که یه کم شلمون کنه.»
«خب، ولی
بعد این یکی میرم.»
جو با
لیوانها به آشپزخانه رفت. دیگر زمزمه نمیکرد. بیرون آمد، نوشیدنی ادنا را دستش
داد و روی صندلیاش آن طرف اتاق روبهروی او نشست. این نوشیدنی قویتر بود.
گفت «میدانی،
من خوب از پس آزمونهای سکس بر میام.»
ادنا
جرعهای نوشید و پاسخ نداد.
جو پرسید
«تو تو امتحانهای سکس چطوری؟»
«من هیچ
وقت از این آزمونها ندادم.»
«باید
بدی، میدونی، واسه اینکه بفهمی کی و چی هستی.»
ادنا گفت
«فکر میکنی این چیزا معتبره؟ من تو روزنامه دیدمشون. البته هیچ وقت ندادم ولی
دیدمشون.»
«البته
که معتبرن»
ادنا گفت
«شاید من تو سکس خوب نیستم، شاید این دلیل تنهاییمه» مقدار زیادی نوشیدنی از
لیوانش خورد.
جو گفت
«هر کدام ما، در آخر، تنهاست.»
«منظورت
چیه؟»
«منظورم
اینه که فرقی نداره اوضاع سکسی یا عشقی یا جفتش چطور باشه، بالاخره اون روزی میرسه
که همه چی تموم میشه.»
ادنا گفت
«غمانگیزه.»
«البته. پس
اون روز که همه چی تموم میشه میرسه. یا جدایی در کاره یا همه چی تو یه آتشبس حل
میشه: دو نفر که بدون حس کردن چیزی کنار هم زندگی میکنند. به نظرم تنها زندگی
کردن بهتره.»
«جو، تو
زنت رو طلاق دادی؟»
«نه، اون
ازم طلاق گرفت.»
«ایراد کجا
بود؟»
«اورجیهای
سکسی.»
«اورجیهای
سکسی؟»
«میدونی،
اورجیهای سکسی غریبترین جای دنیان. اون اورجیها ـ حس بیچارگی کردم ـ اون
کیرهایی که تو و بیرون میسریدن ـ ببخشید...»
«اشکال
نداره.»
«اون
کیرهایی که به تو و بیرون سر میخوردند، پاهای به هم قفل شده، انگشتان در کار،
دهانها، همه در آمیزش و عرقریزان و مصمم به کردنش – هر جور که هست.»
ادنا گفت
«من چیز زیادی دربارهی این مسائل نمیدونم، جو.»
«من باور
دارم که بدون عشق، سکس پوچه. چیزها وقتی معنی دارن که یه احساساتی بین شرکتکنندگان
وجود داشته باشه.»
«منظورت
اینه که باید از هم خوششون بیاد؟»
«مفیده.»
«فرض
کنیم از هم خسته شن؟ فرض کنیم باید با هم بمونن؟ مسائل اقتصادی؟ بچهها؟
همهی این چیزها؟»
«اورجی
فایدهای به حالشون نداره.»
«چی
فایده داره؟»
«نمیدونم،
شاید ضربدری.»
«ضربدری؟»
«میدونی،
وقتی دو تا زوج هم دیگه رو کاملا خوب بشناسن و شرکاشون رو با هم عوض کنن. احساسات،
دست کم بختی دارند. مثلاً من همیشه از زن مایک خوشم میومده. برای چند ماه ازش خوشم
میومد. موقع راه رفتن تو اتاق تماشاش کردم. از حرکاتش خوشم اومده. حرکاتش کنجکاوم
کرده. فکر میکنم، میدونی، ماجرای این حرکات چیه. عصبانیتش رو دیدم، مستش رو
دیدم، هشیارش رو دیدم. و بعد، ضربدری. تو اتاق خواب باهاشی، دست کم میشناسیش.
شانسِ چیزی واقعی هست. البته، مایک تو اون یکی اتاق با زن توئه. با خودت میگی،
موفق باشی مایک، و امیدوارم به خوبی من عشقبازی کنی.»
«و این
درست کار میکنه؟»
«خب، نمیدونم...
ضربدری میتونه مشکلاتی به وجود بیاره... بعداً. باید راجع به همهاش حرف زد...
باید خیلی خوب جلوجلو دربارهاش حرف زد. و بعد شاید مردم به اندازهی کافی ندونن،
هر قدر هم که دربارهاش حرف بزنن...»
«تو به
اندازهی کافی میدونی جو؟»
«خب، این
ضربدریها... فکر میکنم برای بعضیا خوبه... شاید برای خیلیا. فکر کنم ولی به کار
من نمیاد. من زیادی املم.»
جو
نوشیدنیاش را تمام کرد. ادنا باقیماندهاش را پایین گذاشت و بلند شد.
«گوش کن
جو، من باید برم...»
جو آمد
اینطرف اتاق پیش او. در آن شلوار به فیلی میمانست. او گوشهای بزرگش را دید. بعد
ادنا را گرفت و بوسید. نفس بد بویش از میان همهی آن نوشیدنیها بالا آمد. بوی
خیلی ترشی داشت. بخشی از دهانش تماس برقرار نمیکرد. قوی بود اما قدرتش خالص نبود،
التماس میکرد. ادنا سرش را عقب کشید و او هنوز نگهش داشته بود.
زن مورد نیاز است.
«جو،
بذار برم! خیلی تند میری، جو! ولم کن!»
«واسه چی
اومدی اینجا جنده؟»
دوباره
سعی کرد ببوسدش و موفق شد. افتضاح بود. ادنا زانویش را بالا آورد. خوب حالش را جا
آورد. جو خودش را گرفت و روی فرش افتاد.
«خدایا...
واسه چی این کار رو کردی؟ میخواستی منو بکشی...»
روی زمین
غلتید.
ادنا فکر
کرد، پشتش، چه پشت زشتی دارد.
او را
روی فرش رها کرد و از پلهها پایین دوید. بیرون هوا تمیز بود. صدای حرف زدن مردم
را شنید، صدای تلویزیونهایشان را. راه زیادی تا آپارتمانش نبود. حس کرد به حمام
دیگری نیاز دارد، پیراهن کشباف آبیاش را درآورد و خودش را سابید. بعد از وان
بیرون آمد، خودش را با حوله خشک کرد و به موهایش بیگودیهای صورتی زد. تصمیم گرفت
دیگر او را نبیند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر